در اعماق وجودم p1
روی تخت ولو شد و برای بار 3 ام پیام آقای استارلاین ، معاون مقاومت را خواند. بالاخره داشت به آرزویش میرسید. آقای معاون از او برای استخدام در این سازمان دعوت کرده بود. بالاخره داشت به آرزویش میرسید. فقط مصاحبه و امتحان عملی مانده بود . خیلی خوشحال بود ، با خودش گفت : به این میگن یه موفقیت حسابی. باید یه جشن با چیلی داگ های خوشمزه ام بگیرم ، بالاخره هر روز که این موقعیت پیش نمیاد .دوست داشت بداند چه کسانی از دوستانش هم دعوت شدند ، به نزدیک ترین دوستش زنگ زد
+سلام تیلز ، خوبی؟ خبری ازت نیست
- اوه سونیک تویی چقدر خوب
+ اون اختراع جدیده به کجا رسید؟
- کمی لجبازی میکنه ولی کاراش زیاد نمونده. راستی یه چیزی یادم افتاد خواستم بگم. من به مقاومت دعوت شدم باورت میشه؟
+ اوه راستش منم خواستم در مورد همین بهت بگم ، منم دعوت شدم.
- من شنیدم که کل اکیپ ما رو دعوت کردن ، همه با همین
+ واقعا؟ بعله دیگه ، چه کسی از ما بهتر؟ دیگه مزاحمت نمیشم میدونم سرت شلوغه
- باشه ممنون
بعد از اینکه از هم خداحافظی کردند ، فکر جوجه تیغی اقیانوسی که سونیک خطاب شده بود پیش دوست دیگرش رفت. به او زنگ زد و با صدای خنثی همیشگی او روبرو شد
🩵---------------------------🖤
بوی سبزه ها به طور واضح حس میشد. کم کم شب فرا میرسید. چشمان یاقوتی اش را به ستاره های بالای سرش دوخت. نسیم خنکی به خار/تیغ های دورنگش میخورد. اینجا یک پاتوق کوچک برای موقع های تنهایی اش بود. البته که همیشه تنها بود. این سکوت و آرامش ، وصف نشدنی بود . چشم هایش را بست ولی صدای زنگ گوشی اش آرامشش را بهم زد. با خودش گفت : آه لعنتی ، من از شلوغی شهر فرار کردم تا حداقل کمی آرامش داشته باشم.
صدای زنگ گوشی را قطع کرد و دوباره چشمانش را بست ولی انگار کسی که پشت خط بود ولش نمیکرد. در دلش به خودش فحشی داد و گوشی را جواب داد
+ سلام شدوز ، میبینم که دیگه به ما محل نمیذاری؟
-سلام . چی میخوای؟
+ میبینم مثل همیشه حوصله نداری. خواستم ببینم تنهایی خوش میگذره ما رو قال گذاشتی رفتی
- بد نیست
+ خوبه ، فقط خواستم ببینم تا کی اونجا میمونی . چون فکر میکنم تو رو هم دعوت کردن مقاومت ، دو روز دیگه مصاحبه اس.
- باشه. حواسم هست
+ خوش بگذره پوکر فیس ، بعداً میبینمت
همه جا به سکوت قبلی اش برگشت. به کرم های شب تاب کوچک و روشنی که اطرافش پرواز میکردند نگاه کرد .
-اینجا واقعا زیباست . ماریا حق داشت که عاشق اینجا بود. باید بالاخره از اینجا دل میکند . حتی خودش هم نمیدانست چرا به اینجا میآید. برای زنده شدن خاطراتش؟ برای بیشتر زجر دادن خودش؟ خودش هم نمیدانست. شاید این آخرین باری بود که او میتوانست به اینجا بیاید. هیچکی نمیدانست چه اتفاقی در پیش است...
اینم پارت 1 ، قبول دارم عالی نیست ولی به عنوان اولین داستانم خوبه. ممنون که حمایت میکنید
+سلام تیلز ، خوبی؟ خبری ازت نیست
- اوه سونیک تویی چقدر خوب
+ اون اختراع جدیده به کجا رسید؟
- کمی لجبازی میکنه ولی کاراش زیاد نمونده. راستی یه چیزی یادم افتاد خواستم بگم. من به مقاومت دعوت شدم باورت میشه؟
+ اوه راستش منم خواستم در مورد همین بهت بگم ، منم دعوت شدم.
- من شنیدم که کل اکیپ ما رو دعوت کردن ، همه با همین
+ واقعا؟ بعله دیگه ، چه کسی از ما بهتر؟ دیگه مزاحمت نمیشم میدونم سرت شلوغه
- باشه ممنون
بعد از اینکه از هم خداحافظی کردند ، فکر جوجه تیغی اقیانوسی که سونیک خطاب شده بود پیش دوست دیگرش رفت. به او زنگ زد و با صدای خنثی همیشگی او روبرو شد
🩵---------------------------🖤
بوی سبزه ها به طور واضح حس میشد. کم کم شب فرا میرسید. چشمان یاقوتی اش را به ستاره های بالای سرش دوخت. نسیم خنکی به خار/تیغ های دورنگش میخورد. اینجا یک پاتوق کوچک برای موقع های تنهایی اش بود. البته که همیشه تنها بود. این سکوت و آرامش ، وصف نشدنی بود . چشم هایش را بست ولی صدای زنگ گوشی اش آرامشش را بهم زد. با خودش گفت : آه لعنتی ، من از شلوغی شهر فرار کردم تا حداقل کمی آرامش داشته باشم.
صدای زنگ گوشی را قطع کرد و دوباره چشمانش را بست ولی انگار کسی که پشت خط بود ولش نمیکرد. در دلش به خودش فحشی داد و گوشی را جواب داد
+ سلام شدوز ، میبینم که دیگه به ما محل نمیذاری؟
-سلام . چی میخوای؟
+ میبینم مثل همیشه حوصله نداری. خواستم ببینم تنهایی خوش میگذره ما رو قال گذاشتی رفتی
- بد نیست
+ خوبه ، فقط خواستم ببینم تا کی اونجا میمونی . چون فکر میکنم تو رو هم دعوت کردن مقاومت ، دو روز دیگه مصاحبه اس.
- باشه. حواسم هست
+ خوش بگذره پوکر فیس ، بعداً میبینمت
همه جا به سکوت قبلی اش برگشت. به کرم های شب تاب کوچک و روشنی که اطرافش پرواز میکردند نگاه کرد .
-اینجا واقعا زیباست . ماریا حق داشت که عاشق اینجا بود. باید بالاخره از اینجا دل میکند . حتی خودش هم نمیدانست چرا به اینجا میآید. برای زنده شدن خاطراتش؟ برای بیشتر زجر دادن خودش؟ خودش هم نمیدانست. شاید این آخرین باری بود که او میتوانست به اینجا بیاید. هیچکی نمیدانست چه اتفاقی در پیش است...
اینم پارت 1 ، قبول دارم عالی نیست ولی به عنوان اولین داستانم خوبه. ممنون که حمایت میکنید
- ۱.۳k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط